گفت :جبران میکنم!
گفنم :کدام را؟
عمر رفته را؟
روی شکسته را؟
دل مرده اما تپیده را؟
حالا من هیچ !جواب این تار موهای سفید را میدهی؟
نگاهی به سرم کرد و گفت:چه پیر شده ای!!
گفتم :جبران میکنی؟
گفت: کدام را؟؟؟؟؟!!!
همین که میام به خودم بگم همه چیز آرومه من چقدر خوشبختم، یه حس درونی بهم میگه :غلط کردی!!!
میگ.وین شاد بنویس،نوشته هایت غم دارند...
ومن یاد مردی می افتم که با ویالونش گوشه ی خیابان شاد میزد،
اما با چشمهای خیس...
خدایا تو گفتی از رگ گردن به من نزدیک تری،
این حرفا در سطح درک و شعور من نیست،
یه دقیقه بیا پایین بغلم کن...!!!!!
خدایا چرا تا زنده ایم شادمان نمیکنی؟
همین که مردیم شادروانمان میکنی؟؟؟!!
نه تنها ترکت میکنند،حتی وقت رفتن با پررویی تمام دستور هم میدهند:
مواظب خودت باش!!!
به سلانتی خودمون که همیشه اونی شدیم که بقیه میخواستن ،
اما هیشکی اونی نشد که ما میخواستیم!!!
پرسید: به خاطر کی زنده هستی؟
با اینکه میخواستم با تمام وجودم داد بزنم :به خاطر تو،
بهش گفتم:بخاطر هیچکس
پرسید پس به خاطر چی زنده هستی؟
با اینکه دلم فریاد میزد به خاطر تو،
با یک بغض غمگین گفتم:بخاطر هیچ چیز
ازش پرسیدم:تو بخاطر کی زنده هستی؟
ر حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زنده است!!!!